میخاستم اینجارو پاک کنم. میخاستم مثل دفعه پیش یه مدت بفرستم رو هوا. میخواستم از حرفای همکارم ک میگفت "حس می کنم یه چیزی یهو انداختت" بگم. میخاستم از حرفای سارا ک میگفت "زمان دانشگاه خیلی پر شر و شور و شیطون بودی کو پس اونهمه حس و حال؟" بگم. دلم میخاست ازون شبایی ک تا صبح ب اشک گذروندم، از شبایی ک تو راهروهای کلینیک بی امید ب فردام سرم ب دست راه رفتم، روزی ک پاهام فلج شد و اونهمه جیغ زدم، از اون خانومه تو کلینیک اعصاب و جیغ زدنای پشت سرهم و گرفتن محکم گوشام بگم. دلم میخاست از زنگ زدن دوستم بعد دوسه سال بهم بگم. دلم میخاست از حرفای آقای "ک" وقتی گفتم مگه پسرا هم دل کسیو بشکنن براشون فرقی داره و پر شدن اشکای توچشماش یه دیقه ای عین خودم بگم. دلم میخاست از صفر شروع کردن زندگیم بگم. دلم میخاست از کنسرت مسیح آرش ک با زور و اصرار مهسا و پوریا رفتم و یاد حرف سمر افتادم که گفته بود "کل کنسرت تنها کسی که ساکت نشسته بود بابک بود از همه اشکی ک اونجا ریختم وآخرشم یاد اون مسیجی افتادم ک زده بود "هنوز نرفتم بالا منتظرم بیا" و نرفتنم بالا تو سالن و پوریای طفلی ک وسط کنسرت منو برد خونه بگم . دلم میخاست ازپسرک بینوایی ک نشسته بود روبروم و داشت تعریف میکرد کجا دیده منو پسندیده و از تموم اعتمادی ک ازم یدن و کم مونده جلوش بالابیارم بگم. دلم میخاست از تمام حجم غم توی دلم وقتی از دانشگاه تبریز زنگ زدن خونمون و مامانم ذوق کرده بود بچش دانشگاه دولتی قبول شده و درعوض من دلم میخاس همه مدارک دانشگامو با یه پیت نفت بسوزونم بگم. دلم میخاست از بی مهری دوستام، از طعنه کنایه همکارا و آشنایا و خیلی چیزای بگم.دلم میخاست از قطره قطره اشکام الان ک دارم مینویسم بگم از آه مظلومی ک میگن. اما دیدم شاید یه سال دیگه دوسال دیگه ده سال دیگه همشو شاید یادم بره شاید اشکای مامانم یادم بره شاید محمد راست میگه باید ببخشم آدمارو و همرو به یه چوب نزنم شاید شاید شاید. اما اینجارو پاک نمیکنم. نگه میدارم عین قاشق داغ هروقت خواستم باز اعتماد کنم از ته دل کسیو دوس داشته باشم، هروقت خواستم ب یکی محبت کنم بالابکشمش یه داغ گنده روی دستم باشه! نگه میدارم تا هرگز یادم نره اونهمه مهربونی چجوری با بی وفایی و بی معرفتی از عمری که گذروندم جابجا شد ک یادم نره دوسال طول کشید ثانبه ب ثانیه اشکام بهم بفهمونن و باورم بشه که هیچوقت دوسم نداشته. دنیا گرده خیلی گرده .
بیستوپنج_خرداد_نودوهشت
ساعت چهار و پنجاه و چهار دقیقه صبحه! احساس میکنم یه چیزی سر دلمه خوابو از چشمم پرونده پا میشم میرم آشپزخونه. در یخچالو باز میکنم سهچهارتا توت فرنگی میخورم برمیگردم توتخت. میشینم رو تخت. بعد بدون هیچ حرفی میزنم زیر گریه. از حجم اینهمه دلتنگی تلنبار شده روی قلبم. عین فیلمای صامت. همینقد ساده.
سیما گریه میکنه با حرص میگه: خودکشی؟! توووو.؟! واقعا میارزید؟! مادر پدرت چه گناهی دارن؟ اونهمه سال از عمرت رفت بس نیس؟
بیحال رو تخت دراز کشیدم هیچی نمیگم گریه میکنم فقط گوش میدم .
گریه میکنه میگه: میفهممت نون جون حیفی نون جون حیفی.
میگم: سیما میگفتم همه دنیا یه طرف اون یه طرف من چه بدی کردم اینقد ازم متنفره؟
سیما: گریه میکنه
درباره این سایت