ساعت چهار و پنجاه و چهار دقیقه صبحه! احساس میکنم یه چیزی سر دلمه خوابو از چشمم پرونده پا میشم میرم آشپزخونه. در یخچالو باز میکنم سهچهارتا توت فرنگی میخورم برمیگردم توتخت. میشینم رو تخت. بعد بدون هیچ حرفی میزنم زیر گریه. از حجم اینهمه دلتنگی تلنبار شده روی قلبم. عین فیلمای صامت. همینقد ساده.
درباره این سایت